پس از اَفرینش اَدم
خدا گفت به او: نازنینم اَدم
با تو رازی دارم اندکی پیشتر اَ
اَدم اَرام و نجیب اَمد پیش
زیر چشمی به خدا می نگریست
محو لبخند غم آلود خدا
دلش انگار گریست
نازنینم اَدم ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید )
یاد من باش که بس تنهایم
بغض آدم ترکید گونه هایش لرزید
و به خدا گفت :
من به اندازه ی ....
من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ...
به اندازه عرش ..نه ....نه
من به اندازه ی تنهاییت ای هستی من دوستدارت هستم
اَدم کوله اش را بر داشت
خسته و سخت قدم بر می داشت
راهی ظلمت پر شور زمین
طفلکی بنده غمگین اَدم
در میان لحظه ی جانکاه هبوط
زیر لبهای خدا باز شنید که گفت :
نازنینم اَدم نه به اندازه ی تنهایی من
نه به اندازه ی عرش نه به اندازه ی گلهای بهشت
که به اندازه یک دانه گندم فقط یادم باش
نازنینم اَدم نبری از یادم
الهی و ربی من لی غیرک